آدم خوش بين
در کودکي بالِ هيچ مگسي را نکند
پيتِ حلبي به دُمِ هيچ گربهاي نبست
در قوطي کبريت هيچ سوسکي را زنداني نکرد
لانهي هيچ موري را ويران نساخت
بزرگ شد
اين همه را بر سرش آوردند
دَمِ مرگ بر باليناش بودم
گفت شعري بخوان
از خورشيد
از دريا
از نيروگاههاي اتمي
از قمرهاي مصنوعي
از شکوهِ والاي انسانيت
6 دسامبر 1958 باکو
تاريکي صبح، ناظم حکمت، ترجمه پروين همتي ص142 نشر دنياي نو، 1383
نظرات شما عزیزان:
ارسال توسط امید
آخرین مطالب